خاطرات جبهه و جنگ قسمت دوم(مطلب ارسالی ازبی نشان)

چند صد متر جلوتر چند تانک از ما گذاشته بود (( راستی فراموش کردم که بگویم عراقی های بی انصاف با پرچم کشورمان و زبان فارسی اعضای گروهک منافقین در داخل جبهه تردد داشتند . )) می خواستند با خود غنیمت ببرند که دیدند روشن نمی شوند ما را از تانک خود شان به پایین انداختند و از فاصله ای نزدیک به تانک خراب شلیک کردند ترکش های آن تانک پاهای جانشین فرمانده را از زانو قطع کرد او که به زمین افتاده بود فقط فریاد می زد فرزندم یتیم شد از آن اعضای کثیف گرهک منافقین خواستم که دست هایم را باز کنند تا لا اقل پاهایش را محکم ببندم قبول کردند و دست هایم باز شد هرچه کردم خون بند نیامد استخوانها و رگ ها به وضوح دیده می شد سیل خون آن شهید بود که ...... ((درک کنید که نمی توانم هنوز بغض آن لحظات در گلویم هست ))  /. دوباره حرکت کردیم و هنوز چند متری نرفته بودیم که دیدیم اتوبوسی از راه رسید و تانک به جلوی آن ها پیچید " به صورت ناگهانی " راننده اتو بوس عصبانی شد از ماشینش آمد پایین و یقیه آن ها را گرفت و به زبان شیرین فارسی داد زد مگر کوری نمی بینی که یک دفعه افسر عراقی او را به باد کتک گرفت و 30 نفر از رزمندگان بسیار راحت اسیرذ آن ها شدند . بعد از مدتی رفتن بالاخره وارد خاک عراق شدیم ما را به صف کردند تا دسته بندیمان کنند افسر عراقی مرا از همه جدا کرد برد جلوی صف  تفنگ اش را مسلح کرد و نوک تفنگ را در گوشم قرار داد و شروع کرد با ماشه بازی کردن بعد از چند لحظه نوک تفنگ را در آورد و در بینی ام قرار داد و باز هم با ماشه بازی می کرد اشک هایم میریخت گفتم بزن دیگه برایش ترجمه شد توسط همان منافقین گفت نه تو میهمان مایی باید بروی بصره . آن جا با تو کار زیاد داریم . بسیار بهم ریختم بالاخره دست از سرم برداشت که یک عراقی کثیف دیگر آمد و به جانم افتاد گفت تو مسئول شلیک  آرپی جی به سمت تانک ما بودی دوستم کشته شد و من نیز نزدیک بود که بمیرم! هرچه فریاد میزدم بابا من اصلا سر و کار با آرپی جی نداشته ام فایده نداشت هر نیم ساعت یک بار باید از من پذیرایی مفصلی می کرد . آخر دوستانم به من گفتند یواشکی سریع پیراهن ات را در بیا ور بنداز بیرون فنس ها و سیم های خار دار و پاچه های شلوارت را نیز از زانو قیطع کن گفتم نمی توانم که دیدم یکی از دوستانم با دندان هایش برایم پاچه های شلوار را برید تا دیگر در تیر راس دید آن ملعون نباشم و اتفاقا همین طور هم شد دفعه بعدی که آمد پذیرایی نتوانست پیدایم کند!!! زخمی ها را از افراد سالم جدا می کردند مرا هم به خاطر تاول های کف پاهایم که  قدرت راه رفتن را از من گرفته بود به سمت بیمارستان صحرایی فرستادند دیدم همه لباس عربی به تن دارند متعجب شدم فکر کردم اشتباه آمده ام خواستم که برگردم که دیدم یک چهره در بینشان آشناست صورتم را دوباره که چرخاندم دیدم بله هم سنگری و بچه محلمان هم اینجاست . رفتم کنارش گفتم اینجا چه خبر است گفت این جماعت که می بینی همه منافق اند . !!! برای ما هم جایی بهتر ندیدند این عراقی ها ؛ هر دو زدیم زیر خنده .

اما این خنده زیاد طولانی نبود چیزی دیدیم که باورمان نمی شد عراقی ها و منافقین بیماران و مجروحان را به سه دسته تقسیم میکردند یک دسته کسانی بودند که زنده زنده دفن می شدند دسته دوم مجروحانی بودند که  به گلوله بسته شده بعد دفن می شدند و دسته سوم اشخاصی بودند که نیاز به مداوای زیاد و طولانی نداشتند و سریع الشفاء بودند!!! ما را تقسیم کردند به یک اردوگاه 12 هزار نفری منتقل شدیم  در هر سلول که مساحت اش 50 متر مربع بود 100 نفر حبس بودند و ما نیز به آن ها اضافه شدیم! بیشتر این اسرا مفقود الاثر بودند و این زندان عراقی ها قوانین خاصی  هم داشت در ابتدا هر دو روز یک بار همه ما را به روی هم می ریختند و با پوتین ها به روی ما راه می رفتند و با باطوم به جانمان می افتادند همه دعا می کریدم که در رده پایین و زیر بقیه قرار بگیریم تا از کتک ها در امان باشیم و یک بار که از اتفاق دعایم مستجاب شد دست هایم هر دو از آرنج شکست !!! قانون دوم هر روز یک بسته سیگار برای ما آورده می شد که باید آن ها را مصرف کرده در پایان روز پاکت های خالی را تحویل می دادیم . همه عادت کرده بودیم و یک بار که به مدت چند روز سیگار نکشیده بودم تحمل هیچچیز را نداشتم اما یک بچه زرنگ برای خودش ذخیره نگه داشته بود رفتم کنارش التماسش کردم گفت نمی دهد به من و اگر دفعه دیگر بیایم سراغش مراکتک می زند نتوانستم تحمل کنم و ررفتم و او هم مرا کتک زد به واسطه آن کتک سیگار را ترک کردم حقیقتا بچه ها هم کمکم کردند ما هم رسم داشتیم هرکس ترک کند یا بیمار باشد سهمیه کوچکی از غذای خود ار به او بدیهیم چون غذای عراقی ها برای هرنفر یک ملاقه بود " از هر چیز " اما وقتی ترک کردم دیدم سیگارها برای هر نفر شده 5 بسته در روز!!!! رفتم رو به قبله ایستادم و از خدای خود خواستم که کمکم کند تا دوباره به سمتش برنگردم تمامی نخ های سیگار را شکستم و از فنس ها به بیرون ریختم فقط پاکت ها را نگه داشتم که تحویل دهم 200 نفر به همین صورت ترک کردیم . قانون سوم فرار بی فرار . یکی از هم اتاقی های ما از بچه های حفاظت اطلاعات بود اما هیچ یک خبر نداشتیم ! ایشان اسامی تمام بچه ها را که جمع آوری کرده بود و  قصد فرار از طریق کانال فاضلاب را داشت موفق شد و از طریق کانال به بیرون از اردوگاه راه یافت در خارج از اردوگاه لباس هایش را عوض کرده و تا نزدیکی مرز ایران  هم رسیده بود اما متاسفانه عراقی ها بعد از 2 ساعت که از آمار گذشته بود متوجه موضوع شدند و تقریبا صدها هلیکوپتر عراقی در کل منطقه شروع به گشت زنی کردند این قضیه در فضای بالای اردوگاه هم به شدت مشهود بود . بنده خدا را بعد از 2 روز دستگیر کردند و به اردوگاه آوردند ما را هم از سلولهایمان بیرون کردند گفتند جشن داریم خیلی تعجب کردیم آخر بار اولی بود که از آن ها این را می شنیدیم همه را بیرون ریختند به داخل محوطه که آمدیدم دیدیم او را آوردند از سرش خون میریخت و طومار اسامی بچه ها هم از لباس هایش آویزان شده بود ؛ او را در دیوار میخ کردند (( کف دست ها و پاهایش همه به دیوار میخ  شد )) او فریاد می زد و ما هم اشک می ریختیم دیدیم عراقی ها دست بردار نیستند یک افسر عراقی دستور داد تا رنده برقی را بیاورند اولین باری بود که چنین صحنه ای را دیدم گوشت های بدنش را زنده زنده همان طور که به دیوار میخ شده بود رنده کردند این قدر این کار را ادامه دادند تا سفیدی استخوان های بدنش نمایان شد و او هم به شهادت رسید . هیچ کدام از بچه ها حس حرکت نداشتند و همه غرق در اشک هایمان شده بودیم آن افسر جلو آمد و گفت یادتان باشد که دیگر قصد فرار نداشته باشید . والا دفعه بعد شما رنده می شوید !! (( عراقی ها یک رنده دیگر هم داشتند و آن یکی به قد یک انسان و دهانه اش هم بسیار بزرگ بود عراقی ها بچه ها را زنده زنده از پاهایشان در داخل آن می انداختند تا فرد آرام آرام با نهایت درد و شکنجه به شهادت برسد)) .

آن روز ....

 

 

 

 

 

ادامه دارد.....


خدا می داند اگر پیام شهدا و حماسه های انها را به پشت جبهه منتقل نکنیم گنه کاریم . . .

نظرات شما عزیزان:

دلتنگ
ساعت18:18---30 ارديبهشت 1391
خیلی دوست دارم آخر داستان رو بخونم .
تصور یه همچون تصاویری سخته دیگه چه برسه به ....
خدا لعنتشون کنه .


نالایق
ساعت14:02---30 ارديبهشت 1391
سلام. جزو اون دسته پست هایی بود که واقعا دوست اشتنین.
اسم من رو هم تو لیست منتظرای ادامه داستان بذار.
موفق باشی. یاحق


عاشق کربلا
ساعت0:16---30 ارديبهشت 1391
وای خدای من
آخرش واقعا خیلی درد آوره خدا لعنتشون کنه


آشنای بی نشان
ساعت19:59---28 ارديبهشت 1391
طولانی بود ولی عالی

همکار
ساعت19:56---28 ارديبهشت 1391
منتظر ادامه داستان هستیم

گمنام
ساعت19:53---28 ارديبهشت 1391
واقعا دست گلتون درد نکنه بی نشان

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 28 ارديبهشت 1391برچسب:خاطرات جبهه و جنگ ,, توسط